غزل شمارهٔ ۵۸۳۳
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم