غزل شمارهٔ ۵۸۳۴
عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم