غزل شمارهٔ ۴۷۵۶
مرو ز گوشه عزلت به هیچ منظر دیگر
مجو بغیر در دل گشایش از در دیگر
بجز سفال پر از خون دل که نیست خمارش
مسازتر لب خود راز هیچ ساغر دیگر
بغیر در گه یزدان که چوب منع ندارد
مشو به قامت خم گشته حلقه در دیگر
بجز ستاره اشکی کزاوست روشنی دل
نظر سیاه مگردان به نور اختر دیگر
ز گریه دل شبها توان رسید به مقصد
که جز ستاره درین نیست رهبر دیگر
مدار دست زدامان صبر در همه حالی
که دل سکون نپذیرد به هیچ لنگر دیگر
دل شکسته به دست آر ز جوهریانی
که نیست در صدف نه سپهر گوهر دیگر
ز راستی طمع حاصل است شاهد خامی
که غیر عقده دل نیست سرو رابر دیگر
تراست پرده غفلت حجاب چشم بصیرت
و گرنه هردم صبح است صبح محشر دیگر
بغیر اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشم
نمانده است مرا در بساط گوهر دیگر
بغیر داغ که دلسرد می کند ز جهانم
سرم فرود نیاید به هیچ افسر دیگر
درین محیط ز طوفان مکن ملاحظه صائب
که همچو موج شود هر شکست شهپر دیگر