غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
دل به یک آه سراسر رو مژگان شده است
مغز این نافه به یک عطسه پریشان شده است
بید گل می کند از پرتو صاحب نظران
سر دار از سر منصور به سامان شده است
جمع چون غنچه به شیرازه محشر نشود
مغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده است
دل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟
کشتی نوح، خراباتی طوفان شده است
گل روی تو که سر پنجه زدی با خورشید
از خط سبز، چراغ ته دامان شده است
سپر حادثه چرخ بود روی گشاد
زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است
دل سرگشته ام از شوق شبستان عدم
گردبادی است که مشتاق بیابان شده است
صائب امشب سخن آن لب میگون می گفت
می توان یافت که از توبه پشیمان شده است