غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
دلم بگرفت از این زهد ریائی
بیا ای ساقی رندان کجائی
بهه دور چشم مست می فروشان
ندارم میل زهد و پارسائی
خراباتست و ما مست و خرابیم
چنین مخمور آخر تو چرائی
شراب صاف ما دُردی درد است
به ذوقش نوش اگر همدرد مائی
گدای حضرت سلطان ما شو
که یابی پادشاهی زین گدائی
در آئینه جمال خویش بینم
زهی خود بینی و هم خود نمائی
به شادی نعمت الله نوش کردم
می جام عطا یابی خدائی