غزل شمارهٔ ۸۸۳
دل آواره را در کوی خود آواره تر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی
دلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود
ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی
ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرا
بزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردی
دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند
ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی
بغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاری
تو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردی
بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنون
ز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردی
نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل
مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی