غزل شمارهٔ ۶۹۹۲
ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای