غزل شمارهٔ ۴۳۲۱

صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید