غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است
بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است
همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است
ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است
ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است
مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است
اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است
مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است
اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است
ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است
لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است