غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است
لب محیط به بانگ بلند می گوید
برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است
سفر خوش است که بی اختیار روی دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجانی است
به نان خشک قناعت نمی توان کردن
چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!
ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است
ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است
همیشه آب به چشم پیاله می گردد
جبین پیر خرابات بس که نورانی است
دلی که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است
جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است