غزل شمارهٔ ۴۴۰۸
هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه تار شمارند
بیدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بیدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند
هر قطره او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند
آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند
چشمی که رگ خواب دراوپرده نشین است
بیدار دلان حلقه زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند