غزل شمارهٔ ۹۳۳
چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت
می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت
اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست
گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت
حیله در شرع محبت بازی خود دادن است
خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت
تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت
لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟
میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ
هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت
ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل
هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت
دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟
نقد خالص در محک جولان دیگر می کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟
گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟
کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت