غزل شمارهٔ ۹۳۴
روی از عالم بگردان گر لقا می بایدت
بگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدت
روشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدار
خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت
شمع دل را از هواهای مخالف پاس دار
وقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدت
سایه کن بر فرق خورشید افسران روزگار
چتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدت
گریه در دنبال باشد خنده بی وقت را
خنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدت
تازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنند
خلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدت
شد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک تر
خون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدت
از سعادتمندی ذاتی نداری بهره ای
تا برات سایه از بال هما می بایدت
خانه دربسته فانوس حضور خاطرست
مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت
تا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذری
چون الف از راستی در کف عصا می بایدت
این پریشان اختلاطی ها گل بیگانگی است
آشنای خود نه ای تا آشنا می بایدت
ماه را آمیزش انجم سیه دل کرده است
فرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدت
ای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویش
گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت
خانه دربسته می جویند مهمانان غیب
غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت
نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست
برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت
موج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟
صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدت
(این جواب آن غزل صائب که راغب گفته است
از جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت)