غزل شمارهٔ ۲۸۲۶

سبکروحی که چون پروانه بر گرد سخن گردد
نفس در سینه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
زخون تا شد تهی دل می خلد در سینه تنگم
گل بی خار چون شد خشک خار پیرهن گردد
کجا نوبت به من افتد، که هر جا هست بینایی
به امید فتادن گرد آن چاه ذقن گردد
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهر بارش
زشبنم آب حسرت غنچه ها را در دهن گردد
چو از می آتشین گردد عقیق آبدار او
سهیل از شرمساری پنبه داغ یمن گردد
لب میگون او خوش حرف شد در روزگار خط
جوانتر می شود کیفیتش چون می کهن گردد
تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را
سبکسیری که چون پرگار گرد خویشتن گردد
ندارد فکر کنعان یوسف از بیمهری اخوان
که غربت با عزیزی دلنشین تر از وطن گردد
دل روشن کند شیرین سخن صائب سخنور را
که بی آیینه هیهات است طوطی خوش سخن گردد