غزل شمارهٔ ۲۸۲۷

بغیر از خامه کز بیطاقتی گرد سخن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشی شد
چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را
که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد
تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم
که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد
چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟
اگر لب تشنه ای سراب ازان چاه ذقن گردد
به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور
که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی
شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خمیازه من وسعتی دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را
عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟
مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب
که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد