شمارهٔ ۲۲
ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر
وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر
خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر
سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب
غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر
دختر نعش گواهی نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ایام پسر
در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک
به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر
به جمال تو درین عهد نیامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر
حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان
پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر
آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت
نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر
رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
بوی از طرهٔ مشکین تو دارد عنبر
گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن
از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر
نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر
با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی
از تو آراسته گردد چو عروس از زیور ...