شمارهٔ ۲۳
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم به گفتار
من در طلب تو گم شدهستم
خود گم شده چون بود طلبکار؟
بر من همه دوستان بگریند
هر گه که بنالم از غمت زار
دل، خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانهٔ خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد به چون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمیخوار
چون جان به فنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار،
وقت است کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
و اسباب حیوة همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گو سخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
دریاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو به صد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آن کسی که زندهاست
بی روی تو زنده ایست مردار
در دایرهٔ وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطهٔ مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
هم خانهٔ ما به دست نقاب
هم کیسهٔ ما به دست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابت است و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پر نور چو روی روز کرده
شب را به فروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پستهٔ تنگ خود به خروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم به امید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او به محو آثار
ای از درمی به دانگی کم
خرم به زیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد به عالمی که در وی
کس سر نشود مگر به دستار
دستت نرسد بدو چو در پاش
این هر دو نیفگنی به یکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم! عاشقی ورز
خود را نفسی به عشق بسپار
کاندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها به مقدار
در مدرسهٔ هوای او کس
عالم نشود به بحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد به سیرت
تو با همه متفق به کردار
دایم ز شراب نخوت علم
سر مست روی به گرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بیخبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری میکن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کردهام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی به عزیز جان خریدار،
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جز او نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار