معرفت حاصل کن ای جان پدر
تا بیابی از خدای خود خبر
هر که عارف شد خدای خویش را
در فنا بیند بقای خویش را
هر که او عارف نشد او زنده نیست
قرب حق را لایق و ارزنده نیست
هر که او را معرفت حاصل نشد
هیچ با مقصود خود واصل نشد
نفس خود را چون شناسی با هوا
حق تعالی را بدانی با عطا
عارف آن باشد که باشد حق شناس
هر که عارف نیست نبود جنس ناس
هست عارف را بدل مهر و وفا
کار عارف جمله باشد با صفا
هر که او را معرفت بخشد خدای
غیر حق را در دل او نیست جای
نزد عارف نیست دنیا را خطر
بلکه بر خود نیستاش هرگز نظر
معرفت فانی شدن در وی بود
هر که فانی نیست عارف کی بود
عارف از دنیا و عقبی فارغست
زانچه باشد غیر مولی فارغست
همت عارف لقای حق بود
زانکه در خود فانی مطلق بود
با چه ماند این جهان گویم جواب
آنکه بیند آدمی چیزی بخواب
چون شود از خواب بیدار ای عزیز
حاصل خواب نباشد هیچ چیز
همچنین چون زندهٔ افتاد و مرد
هیچ چیزی ازجهان با خود نبرد
هر کرا بودست کردار نکو
در ره عقبی بود همراه او
این جهان را چون زنی دان خوب روی
خویشتن آراید اندر چشم شوی
مرد را میپرورد اندر کنار
مکر و شیوه مینماید بی شمار
چون بباید خفته شویش ناگهان
بی گمان سازد هلاکش آن زمان
بر تو بادا ای عزیز پر هنر
کز چنین مکاره باشی بر حذر