غزل شمارهٔ ۴۳۱۷

تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید
جانم به لب رسید ولب من به جان رسید
دست نوازش دل ازجای رفته شد
هر نامه ای که از تو به این ناتوان رسید
گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی
بیش است درد ازان که به دردم توان رسید
با آن که تیغ غمزه او در نیام بود
زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید
معراج زهد خشک به منبر رسیدن است
نتوان به بام چرخ به این نردبان رسید
از یک نگاه خون جهانی به خاک ریخت
در یک گشاد تیر به چندین نشان رسید
پوچ است چون حباب ز دریا بر آمده
حرف محبتی که ز دل بر زبان رسید
زان پر گل است گلشن حسنت چهار فصل
کز دست رفت هر که به این گلستان رسید
قلب است نقد دوست نمایان روزگار
بیچاره یوسفی که به این کاروان رسید
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درددل دیگران رسید
تا کرد بیخودی ز عناصر مجردم
از چار موجه کشتی من بر کران رسید
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا دست من به دامن پیر مغان رسید