گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!