غزل شمارهٔ ۱۴۵
دودی، که دوش بر سر کویت بلند بود
غافل مشو، که آه من دردمند بود
از ما شمار خیل شهیدان خود مپرس
آن خیل بیشمار که داند که چند بود؟
بستم به طرهٔ تو دل و رستم از غمت
آری، علاج عاشق بیچاره بند بود
یک ذره مانده بود ز من در شب فراق
آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
جان با سگان دوست، هلالی سپرد و رفت
این شیوه گر پسند، و گر ناپسند بود