غزل شمارهٔ ۱۴۶
شیرین دهنا! این همه شیرین نتوان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشهٔ جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پردهٔ تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعهٔ عشق خرابم
مجنون هم از این واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هرچه گمان بود
هر تیر جفایی که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد که به زور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر از آن بود