بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوهانگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوهگر در جلوهٔ ناز
همه دستاننمای و عشوهپرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت میکنم چشم جهانبین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیانپوش
که این سرو امشبات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقهام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لالهرویان
ز یوسف وصل را میبود جویان
ولی بود او به خوبی تازهباغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بتپرستان
دل یوسف جز این معنی نمیخواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خداییست
که ره گمکردگان را رهنماییست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرمطبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازهپیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچهلب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ میداشت
دو رخ را از حیا گلرنگ میداشت
سر از شرمندگی بالا نمیکرد
نگه الا به پشت پا نمیکرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینهاش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد