غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است
می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است
جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است
سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است
در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است
چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است
در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است
دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است
رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است
موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است
بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است
نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است