غزل شمارهٔ ۵۷۰
هر رنج که میرسد بجانم
از خود رسدم اگر بدانم
از هیچکسم شکایتی نیست
از خویش بخویش در فغانم
بر من ازمن غمست و محنت
از بود و نبود ود بجانم
درد دل من ز غیر من نیست
خود درد دل و بلای جانم
خود سد ره سلوک خویشم
خارم که بپای خود نهادم
خار پای خودم که با خود
یک گام شدن نمیتوانم
بار دوش خودم که بر خود
پیوسته چو با خودم گرانم
از خویش اگر خلاص گردم
آن کو در وهم ناید آنم
چون فیض ز خویش اگر رهیدم
فرمان ده هفت آسمانم