غزل شمارهٔ ۵۷۱
نشود کام بر دل ما رام
پس بنا کام بگذریم از کام
چون که آرام میبرند آخر
ما نگیریم از نخست آرام
عیش بیغش بکام دل چون نیست
ما بسازیم با بلا ناکام
آنکه را نیست پختگی روزی
گر بسوزد که ماند آخر خام
جاهلان نامها برآورده
عاقلان کرده خویش را گمنام
عاقلانرا چه کار با نامست
چکند جاهل ار ندارد نام
کوری چشم جاهلان ساقی
باده جهل سوز ده دو سه جام
تا چه سرخوش شویم زان باده
بر سر خود نهیم اول گام
بگذریم از سر هوا و هوس
عیش بر خویشتن کنیم حرام
نفس را با هوا زنیم بدار
دیو را با هوس کنیم بدام
سالک راه حق نخواهد عیش
عاشق روی حق نجوید کام
بیدلان را مجال عیش کجا
سالکانرا بره چه جای مقام
دام روح است این سرای غرور
مرغ را آشیان نگردد رام
خویش را وقف کوی حق سازیم
مقصد صدق حق کنیم مقام
بهرهٔ از لقای حق ببریم
پیشتر از قیام روز قیام
نیست آنرا که حق شناس بود
جز بخلوت سرای حق آرام
ای صبا چون بعاشقان برسی
برسان از زبان فیض سلام