غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
بیشتر دست سبکباران به منزل می رسد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
تا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حق
پی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسد
بی پروبالی است در راه طریقت بال و پر
کشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسد
نیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته را
کی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟
ناله من دور گرد محفل قرب است و بس
ورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسد
شد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهر
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
شوخی لیلی گذشته است از بیابان طلب
تا غبار هستی مجنون به محمل می رسد
غفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده است
صیدبندان را مدد از صید غافل می رسد
خون مرغان چمن را بیغمی افسرده است
نغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسد
خون صید لاغر ما قابل اقبال نیست
خونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسد
گر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجوم
رشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسد
گرچه ما را طالع بزم شراب یار نیست
از برون بوی کباب ما به محفل می رسد
بر سر چاه زنخدان ماه کنعان مرا
کاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسد
صید فربه می شود نازک خیالان را نصیب
روزی ماه نو از خورشید کامل می رسد
بیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیب
آنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسد
هر که را آزادگی صائب ولی نعمت شود
چون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد