غزل شمارهٔ ۴۱۶۱
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه من باد می زند
هر لاله ای که ازجگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هرکه دم زدل شاد می زند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه وآبادمی زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند