غزل شمارهٔ ۶۹۴۵
تا رهنورد وادی سودا نمی شوی
اخترشناس آبله پا نمی شوی
تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان
سرو ریاض عالم بالا نمی شوی
تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش
بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی
تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن
از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی
تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمی شوی
تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پیما نمی شوی
صبح امید خنده شادی نمی کند
تا ناامید از همه دنیا نمی شوی
در میوه تو تا رگ خامی به جای هست
در کام روزگار گوارا نمی شوی
صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ
سر تا به پای دیده بینا نمی شوی