غزل ۳۷۷
سبوی بادهای گویا به هر پیمانهای خوردی
ندارد یک خم این مستی مگر خمخانهای خوردی
نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن
تو این می گوییا در صحبت بیگانهای خوردی
نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته
به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانهای خوردی
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده
به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانهای خوردی
شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی
تو میدانی چه میها دوش از پیمانهای خوردی