غزل شمارهٔ ۴۸۶۸
تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش
می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش
تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش
تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار
گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش
تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش
در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش
سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش
می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب
نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا
بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش
گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش