غزل شمارهٔ ۴۸۶۹
می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش
از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش
دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن
روز محشر درکمین دامن قاتل مباش
در میان شبنم ما و فروغ آفتاب
ای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباش
سبحه تزویر را در گردن زاهد فکن
روزو شب محشور با صد عقده مشکل مباش
می دهد خارو خس اندیشه را حیرت به آب
محو حق شو، پیرو اندیشه باطل مباش
رو نمی بیند خدنگ مو شکاف انتقام
گر شکست خود نخواهی در شکست دل مباش
گوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزو
بیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباش
داغ محرومی منه برجبهه اهل سؤال
نور استحقاق گو درجبهه سایل مباش
ریزش خود راچو ابر نوبهاران عام کن
چون توداری قابلیت گو طرف قابل مباش
هر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توست
گرنه از بی حاصلانی درغم حاصل مباش
طی عرض راه، طول راه را سازد زیاد
در ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباش
صائب اوراق هوس رادر گذار باد ریز
بیش ازین شیرازه این دفتر باطل مباش