مجنون چو به حکم آن دلافروز
محروم شد از زیارت روز
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
از مردهدلان حی، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانهپرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
ز آن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتشافکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
. . .
بعد از همه یاد کرد سوگند
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستمکش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای او سست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار