برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب
چو کوس از درگه سلطان بغرّید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید
به گردون زهره را زهّره بجوشید
سپاهی رفت بیرون از صفاهان
که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
رکابش داشت عژ جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
به هامون بود لشکر گاه سلطان
زبس خرگاه و خیمه چون کهستان
پلنگ و شیر در وی مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از کهستان روز دیگر
به کوهستان همدان رفت یکسر
مرا اند صفاهان بود کاری
در آن کارم همی شد روزگاری
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نردفتم در رکاب شاهشاهان
شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
بپرسید از خداوندی رهی را
در آن پرسش بدیدم فرّهی را
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
همی باش و مکن عزم کهستان
چو از نوروز گردد این جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همی رو
که من سازت دهم چندانکه باید
ترا زین روی تقصیری نیاید
بدو گفتم خداوندم همیشه
برین بودست واینش بود پیشه
که مهمان داری چاکر نوازی
به کام دوست دشمن را گدازی
ز دام رنج رهإیان را رهانی
ز ماهی بر کشی بر مه رسانی
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
چو زین درگه نشینید گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن
تو داری به زمن بسیار کهتر
مرا چون تو نباشد هیچ مهتر
گر این رغبت تو با پروین نمایی
بیاید تا به پا او را بسایی
چو من بر خاک ایوانت نهم پای
مرا بر گنبد هفتم بود جای
مرا نوروز دیدار تو باشد
هوای خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرّخ آفرینم
اگر گیتی نه بر روی تو بینم
به مهر اندر چنینم کت ننودم
و گر در دل جزین دارم جهودم
چو کردم آفرینش چند گاهی
بدین گفتار ما بگذشت ماهی
مرا یک روز گفت آن قبلهء دین
چه گویی در حدیث ویس رامین
که می گویند چیزی صخت نیکوست
درین کضور همه کس داردش دوست
بگفتم کام حدیثی سخت زیباست
ز گرد آوردهء شش مرد داناست
ندیدم زان نکوتر داستانی
نماند جز به خرّم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف هر چیزی شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبودست
حکیمی چابک اندیشه نبودست
کجااند آن حکیمان تا ببینند
که اکنون چون سخن می آفرینند
معانی را چگونه بر گشادند
برو وزن و قوافی چون نهادند
درین اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هنوار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زانکه پینودن گزافی
بژاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
فسانه گر چه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نو آیین
معانی تابد از الفاظ بسیار
چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار
نهاده جای جای اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان میانه
مهان و زیرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسی معنی بدانند
همیدون مردم عالم و میانه
فرو خوانند از مهر فسانه
سخن باید که چون از کام شاعِر
بیاید در جهان گردد مسافر
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قایل مرو را کس نخواند
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخنداناند پیشین
هنر در فارسی گفتن ننودند
کجا در فارسی استاد بودند
بپیوستند ازین سان داستانی
درو لفظ غریب از هر زبانی
به معنی و مثل رنجی نبودند
برو زین هردوان زیور نکردند
اگر داننده ای در وی برد رنج
شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج
کجا این داستانی نامدارست
در احوالش عجایب بیشمارست
چو بشنود این سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
زمن در خواست او کاین داستان را
بیارا همچو نیسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بضویم
کجا آن لفظها منسوخ گشست
ز دوران روزگارش در گذشتست
میان بستم بدین خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
نیابم دولتی هر چند پویم
ازان بهتر که خشنودیش جویم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج یابم
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و یا نامی شوم چون چاکرانش
ندیدم چون رصایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی
بجویم تا توانم کیمیایش
بپرهیزم ز جان گز اژدهایش
چو باشد نام من در نام ایشان
بر آید کام من چون کام ایشان
گیا هر چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایهء گلستان
بماناد این خداوند جهاندار
به نام نیک هنواره چهان خوار
بقا بادش به کام خویش جاوید
بزرگان چون ستاره او چو خورشید
قرین جان او پاکی و شادی
ندیم طبع او نیکّی و رادی
هزاران بنده چون من باد گویا
به فکرت داد خشنودیش جویا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بیدار