غزل شمارهٔ ۵۱۰۶
مهر لب هزره گو پرده آهستگی است
پنبه به نرمی کند طفل جرس راخموش
برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت
هرچه درین خاکدان بود شد آیینه پوش
رو به بیابان نهاد عقل چو موج سراب
تا صف مژگان اوزد به صف اهل هوش
دامن توفیق را جهد تواند گرفت
پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش
هیچ کس ازاهل هوش نیست درین انجمن
چون سر منصور را دارنگیرد به دوش
از دل روشن به خاک با خود شمعی ببر
شیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوش
سردی ابنای دهر گرمی از آتش ربود
دیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟
صائب اگر شق کنی پرده تقلید را
ازدل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوش
عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش
روی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش
صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت
سیل به دریا رسید ماند به ساحل خروش
مغز به باد فنا رفت ز سودای عشق
کف سر خودرا گرفت دیگ چوآمدبه جوش
خضر ره اتحاد ترک لباس خودی است
نغمه چوبی پرده شد راست درآید به گوش
چند توان داشتن در نمد آیینه را؟
دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوش
نیست بجز یک شراب درخم و مینا و جام
دیده غفلت بمال باده وحدت بنوش
این شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگ
بررخ عشق ازل پرده طاقت مپوش
مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟
آتش خورشید را ابر نسازد خموش