غزل شمارهٔ ۵۱۰۷
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده در قفایش
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سایش
در هیچ دلی غبار نگذاشت
شادابی لعل جانفزایش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمی که فتاد بر لقایش
کرده است دودل یکان یکان را
نظاره طره دوتایش
دیوانه بند پاره کرده است
ازنازکی بدن قبایش
یک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشایش
چشمی است به خواب رفته گردون
با شوخی چشم فتنه زایش
هر شاخ گلی درین گلستان
دستی است بلند در دعایش
در هیچ سری کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسایش
بر خاک کشد ز سایه خط سرو
از خجلت قامت رسایش
می برد ز آبها روانی
با گل می بود اگر صفایش
چون سایه نفس گسسته آید
آهوی رمیده از قفایش
انگشت ندامتی است خونین
شمعی که نسوخت درهوایش
بیگانه شدم زهر دو عالم
از نیم نگاه آشنایش
آن را که دل شکفته ای هست
نقدست بهشت درسرایش
بی برگ نگردد آن که چون نی
ناخن به دلی زند نوایش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نیست جایش
عشق است شهنشهی که باشد
برخاستن از جهان لوایش
دریافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدایش