غزل شمارهٔ ۳۹
سر نمیتابم ز شمشیر حبیب
هر چه آید بر سرم یا نصیب
دل به درد آمد من بیچاره را
چارهٔ درد دلم کن ای طبیب
ای که گویی که چونی و حال تو چیست
من غریب و حال من باشد غریب
تا رقیب هست ما را قدر نیست
نیست گردد یا رب از پیشت رقیب
زار مینالد هلالی بی رخت
آنچنان کز حسرت گل عندلیب