حکایت دیوانهای که سنگ به چاه اندخت
کرد دیوانهای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه
سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را بهچاه اندر
مردم شهر رنجها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه
وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آنچه ژرف
پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر
هرکه زی مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره و کریه بود
وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد
وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔتحقیق
« کآدمیچون بداشتدستازصیت
هرچهخواهیبکن کهفاصنعشیت»