نشسته بود ایاز و شاه پیروز
ایازش پای میمالید تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رایش
که میمالید و میبوسید پایش
ایاز سیمبر را گفت محمود
ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس
دگر اعضا رها کردی بافسوس
چو قدر روی میبینی که چونست
چرا مَنلت بپای سرنگونست
ایازش گفت این کاری عجیبست
که خلقی را ز روی تو نصیبست
که میبینند رویت جمله چون ماه
نمییابد بپای تو کسی راه
چو اینجا نیست غیر این باخلاص
بسی نزدیکتر این بایدم خاص
همین ابلیس را افتاده بد نیز
که قهر حق طلب کرد از همه چیز
بسی میدید لطفش را خریدار
ولی او بود قهرش را طلب گار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردی بر بسی کس غالب آمد
چو در وجه حقیقی متهم شد
کمر بست او و حالی با قدم شد
چو لعنت خلعت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راه زن شد
ازان لعنت گرش قوتی نبودی
کجا با خلق این قوّت نمودی
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزید و عمر جاودان خواست
که با خلعت چو بستانند نازش
بدان نازش بود عمر درازش
نیامد بر کسی لعنت پدیدار
که اوشد طوق لعنت را خریدار
ز حق آن لعنتش پر برگ آمد
اگرچه دیگران را مرگ آمد