غزل ۱۴۵
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود
تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم
دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود
رسم این میباشد ای دیر آشنای زود سر
آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود
یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود
بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود
کرد وحشی شکوهٔ بی التفاتی برطرف
درد سر میشد و گرنه درد دل بسیار بود