غزل شمارهٔ ۴۵۳۶

چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی بجز از سخن نماند
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند