غزل شمارهٔ ۴۵۳۷
هر که رنگ شکسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
حرف عشق از کسی درست آید
که زبان شکسته ای دارد
در سرایی است فرش نور حضور
که چراغ نشسته ای دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته ای دارد
چون سپند آن که سوزش از خودنیست
ناله جسته جسته ای دارد
گر کمان پاشکسته است چون تیر
قاصد پی خجسته ای دارد
همچو ابرو دلش دونیم بود
هر که چون چشم خسته ای دارد
روی او را چه نسبت است به ماه
ماه روی نشسته ای دارد
هر که افتاده ست پسته دهان
دل زنگار بسته ای دارد
می کند صید آن رمیده غزال
هر که دام گسسته ای دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پینه بسته دارد
هیچ اگر در بساط صائب نیست
دل از قیدرسته ای دارد