غزل شمارهٔ ۶۱۷۵
عشق ما را ظرف دنیا برنتابد بیش ازین
درد ما را کوه و صحرا برنتابد بیش ازین
مابه جای توشه دل برداشتیم از هر چه هست
بار سنگین راه عقبی برنتابد بیش ازین
بر سر شوریده مغزان گل گرانی می کند
فرق مجنون داغ سودا برنتابد بیش ازین
یک جهان دیوانه را نتوان به مویی بند کرد
زلف جانان بار دلها برنتابد بیش ازین
دردسر را، هم به دردسر مداوا می کنیم
بار صندل جبهه ما برنتابد بیش ازین
صفحه آیینه از مشق نفس گردد سیاه
آن رخ نازک تماشا برنتابد بیش ازین
نیش ابرام از لب خاموش سایل می خوریم
غیرت همت تقاضا برنتابد بیش ازین
چرخ مینایی ز جوش فکر ما در هم شکست
باده پر زور، مینا برنتابد بیش ازین
شهوت جانسوز را پیش از اجل در خاک کن
کشتن آتش مدارا بر نتابد بیش ازین
حسن معذورست اگر در پرده جولان می کند
شوخی عرض تمنا برنتابد بیش ازین
صبح پیری خنده زد صائب سیه کاری بس است
تیرگی جان مصفا برنتابد بیش ازین