غزل شمارهٔ ۶۱۷۴
پیش هر ناشسته رویی وا مکن لب بیش ازین
آبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازین
گر شب خود را نمی سازی ز برق آه روز
روز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازین
می شود زلف حواس از باد پیما تار و مار
پوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازین
کاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک را
خواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازین
برنمی آید نفس از واصلان بحر عشق
دعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازین
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
شکوه بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازین
برگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشد
این گره در کار ما مپسند یارب بیش ازین
کعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیل
حرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین