غزل شمارهٔ ۵۶۰
پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل
بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی
مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان
خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است
لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل
ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس
وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل
ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار
وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل
جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود
پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل
باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم
میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل
فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی
جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل