غزل شمارهٔ ۵۶۱
نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل
ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل
چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد
چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه
ز دست فراق و وصال توام کار مشکل
نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی
چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل
برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست
بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل
اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال
بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل
چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض
بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل