غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد