غزل شمارهٔ ۴۷۸۷

دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز