غزل شمارهٔ ۶۷۰۱

من گرفتم برنیارد موج شمشیر از نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی
در درازی عمر ما از خضر کوتاهی نداشت
رشته ما شد گره از پیچ و تاب زندگی
هر که دیوار یتیمی را چو خضرآباد کرد
گرد راه از خویش می شوید به آب زندگی
تا نگردیده است از قد دو تا پا در رکاب
بهره ای بردار صائب از شراب زندگی
در ته ابرست دایم آفتاب زندگی
بی سیاهی نیست هرگز داغ آب زندگی
می شود از تلخی تعبیر، زهر ناگوار
در نظرها گر چه شیرین است خواب زندگی
تا نفس در سینه ها مشق سراسر می کند
کاغذ با دست اوراق کتاب زندگی
نیست چندانی که سازد گرم چشم روزنی
جلوه پا در رکاب آفتاب زندگی
بر سکندر شد گوارا تشنگی، تا خضر را
غوطه در زهر ندامت داد آب زندگی
تلخیی دارد که ساغر را به فریاد آورد
می نماید گر چه لب شیرین شراب زندگی
تشنه می سازد به تیغ آبدار نیستی
خاکیان را منت خشک سراب زندگی