غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم